( فقر )دوش مست و بیخبر
بگذشتم از ویرانهایدر سیاهی، چشم مستم خیره شد بر خانهایچون نگه کردم درون خانه از آن پنجرهصحنهای دیدم که قلبم سوخت چون پروانهایکودکی از سوز سرما میزند دندان به هممادری مات و پریشان مانده چون دیوانهایمردکی کور و فلج ، افتاده در یک گوشهایدختری مشغول عیش و نوش با بیگانهایچون که فارغ شد ز عیش و نوش، آن مرد پلیدقصد رفتن کرد با یک حالت جانانهایدست خود در جیب کرد و زآن همه پول درشتداد بر آن دختر بیچاره ، اما دانهای...بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحرمیروم مست و شتابان سوی هر میخانهایمن درین میخانهام سرمست و آن دختر ز فقرمیفروشد عصمتش را بهر نان خانهای"کارو دردریان" ۱۱ ـ چند مصراع مختل الوزن این شعر، بناچار اصلاح و حتی تغییر داده شد چون اصل آن را نیافتم. زندگانی زنده مانی گشته است...
ما را در سایت زندگانی زنده مانی گشته است دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : kouchesaresher بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 16:46