دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای

ساخت وبلاگ

( فقر )

دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای
در سیاهی، چشم مستم خیره شد بر خانه‌ای

چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنه‌ای دیدم که قلبم سوخت چون پروانه‌ای

کودکی از سوز سرما می‌زند دندان به هم
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه‌ای

مردکی کور و فلج ، افتاده‌ در یک گوشه‌ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای

چون که فارغ شد ز عیش و نوش، آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با یک حالت جانانه‌ای

دست خود در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد بر آن دختر بیچاره ، اما دانه‌ای...

بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
می‌روم مست و شتابان سوی هر میخانه‌ای

من درین میخانه‌ام سرمست و آن دختر ز فقر
می‌فروشد عصمتش را بهر نان خانه‌ای

"کارو دردریان" ۱

۱ ـ چند مصراع مختل الوزن این شعر، بناچار اصلاح و حتی تغییر داده شد چون اصل آن را نیافتم.

زندگانی زنده مانی گشته است...
ما را در سایت زندگانی زنده مانی گشته است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kouchesaresher بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 16:46