«سرمهی خورشید»
من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب محرم رازم بود
چون بار شب به روی پرم میریخت
تنها به خواب مرگ نیازم بود
هرگز ز لابلای هزاران برگ
بر من نمیشکفت گل خورشید
هرگز گلابدان بلور ماه
بر من گلاب نور نمیپاشید
من مرغ کور جنگل شب بودم
برق ستارگان شب از من دور
در چشم من که پردهی ظلمت داشت
فانوس دست رهگذران بینور
من مرغ کور جنگل شب بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان و سایهی تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود
میسوختم چو هیزم تر در خویش
دودم به چشم بیهنرم میرفت
چون آتش غروب فرو میمرد
تنها سرم به زیر پرم می رفت
یک شب که باد سم به زمین میکوفت
و ز یال او شراره فرو میریخت
یک شب که از خروش هزاران رعد
گویی که سنگپاره فرو میریخت
از لابلای تودهی تاریکی
دستی درون لانهی من لغزید
وز لرزهای که در تن من افتاد
بنیاد آشیانهی من لرزید
یک دم فشار گرم سرانگشتش
چون شعله بالهای مرا سوزاند
تا پنجهاش به روی تنم لغزید
قلب من از تلاش تپیدن ماند
غافل که در سپیدهدم این دست
خورشید بود و گرمی آتش بود
با سرمهای دو چشم مرا وا کرد
این دست را خیال نوازش بود
زان پس شبان تیرهی بیمهتاب
منقار غم به خاک نمالیدم
چون نور آرزو به دلم تابید
در آرزوی صبح ننالیدم
این دست گرم دست تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمهی خورشیدت
"نادر نادرپور"
زندگانی زنده مانی گشته است...
ما را در سایت زندگانی زنده مانی گشته است دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : kouchesaresher بازدید : 124 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 19:04